ببار باران !

یاریم کن و بپوشان اشکهایم را 

نمیدانم تو بیشتر دلتنگی یا من ؟ 

تو همراه دلتنگی هایت فریاد میزنی 

اما من محکوم به سکوتم 

این است فرق من با تو 

آنقدر احساس و صبرم سرد و گرم شده اند 

که 

بیچاره دلم در حال انفجار است ، طفلک به تنگ آمده ..........

 



موضوعات مرتبط: آرامش ، نم نم باران ، زندگی ما آدما ، ،
برچسب‌ها: باران , ببار باران , اشک , دلتنگی , ترنم باران ,

تاريخ : دو شنبه 29 مهر 1392 | 17:15 | نویسنده : spring girl |

 پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم

که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی!

زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم

یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید

هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم

به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد

و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم !

چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ...

دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت:

آقا! من گل نمیفروشم!آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم

که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره

و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...
دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، 

توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت

خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن! 

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد!

اون حتی بهم آدامس هم نفروخت!

هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!



موضوعات مرتبط: داستان ، آرامش ، زندگی ، ،

تاريخ : یک شنبه 21 مهر 1392 | 18:10 | نویسنده : spring girl |

تاريخ : پنج شنبه 18 مهر 1392 | 10:29 | نویسنده : spring girl |

 آدمها را از روی عکس‌هایشان نشناسید،


  آدمها از بی‌حوصله گی‌‌‌هایشان از خستگی هایشان عکس نمی‌گیرند.. 



موضوعات مرتبط: آرامش ، زندگی ، امیدواری ، زندگی ما آدما ، ،
برچسب‌ها: آدما , عکس , زندگی , غم , ظاهر , ترنم باران ,

تاريخ : دو شنبه 15 مهر 1392 | 22:8 | نویسنده : spring girl |

   چقدر این دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل



  خوب است...


  مثل همین باران بی‌سوال


  که هی می‌بارد ...


  که هی آرام و شمرده شمرده


  می‌بارد..
 
 


موضوعات مرتبط: نم نم باران ، زندگی ما آدما ، ،
برچسب‌ها: بی سوال , باران , آرام , ترنم باران ,

تاريخ : دو شنبه 15 مهر 1392 | 21:54 | نویسنده : spring girl |

 

 

 

وقتی از آسمون ها پنبه میاد

دل من سکوت رو فریاد میزنه

همه جا سپید میشه

نرم و لطیف

دل من تنگ میشه و

هی می باره

نمیشه سکوت رو فریاد بزنم

آخه دلتنگی دیگه توی دلم جا نمیشه

میخوام از جاده بگم و لحظه های بی کسی

از همه فاصله ها که زیر این برف سپید قایم میشه

همه جا ساکته و من تو دلم قیامته

میخوام از چشمات بگم که واس من نهایته

برف میاد گوله گوله...دلم چقدر یخ کرده

همه جا ساکته اما گوش من عادت کرد

 

 

 



موضوعات مرتبط: آرامش ، عشق ، زندگی ، آرزو ، زندگی ما آدما ، ،
برچسب‌ها: آسمون , اشک , تنهایی , عاشق , سکوت , دلتنگی , چشام , ترنم باران ,

تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 21:41 | نویسنده : spring girl |

 

 

پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند. روزی، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند.

شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد.

شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزانتر خرید. اما با این پوشالها فقط نیمی از اتاق را پر کرد.

نزدیک بود آسمان تاریک شود. شاهزاده کوچک با دست خالی برگشت، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند: "تو چه خریده ای؟" او گفت: "در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد. همه پول را به او دادم و فقط چند شمع را خریدم.."

اما وقتی که شمع ها را روشن کرد، نور آنها همه اتاق را روشن کرد....



موضوعات مرتبط: داستان ، زندگی ما آدما ، ،
برچسب‌ها: شمع , زندگی , داستان , ترنم باران ,

تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 20:11 | نویسنده : spring girl |

 

 

آری اغاز


                دوست داشتن است


گر چه پایان راه ناپیداست    


                        من به پایان دگر نیندیشم 


 که همین

                                                     دوست داشتن زیباست 

 



موضوعات مرتبط: آرامش ، زندگی ، ،
برچسب‌ها: آغاز , دوست داشتن , زندگی , پایان , ترنم باران ,

تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 19:2 | نویسنده : spring girl |